دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۱
۰ نفر

همشهری آنلاین: عجیب‌وغریب و رسمی است و هیچ ردی از صمیمیت ندارد. دیگر نمی‌توانم دلش را به‌دست بیاورم.

داستان

۲۰ ژانویه ۱۹۶۶

  • آیوا سیتی
    به: ناکس برگر

ناکس عزیز،
من خیلی مراقب بودم جایی از دهنم نپرد که تو و اوتیس دیگر باهم زندگی نمی‌کنید اما خبرش را از حداقل چهار نفر دیگر شنیده‌ام؛ حتی از یک زن و شوهری که اصلا شما را نمی‌شناختند. مشهوری دیگر! آدم‌ها فوری شست‌شان خبردار می‌شود که چه می‌کنی.

حالا که حرف زن و زندگی شد ـ جین، جینِ خوبِ همیشگی، و ننی این هفته یا هفته‌ی دیگر می‌آیند پیش من و تا تابستان می‌مانند. انگار یک چیزی دورادور میانه‌مان را پاک به‌هم زده و من نمی‌دانم چطور درستش کنم.

دلم می‌خواهد درستش کنم. گاهی وقتی باهم حرف می‌زنیم احساس می‌کنم سفیر نیوزلندم که دارد استوارنامه‌اش را به حضور وزیر امور خارجه‌ی اروگوئه تقدیم می‌نماید.

عجیب‌وغریب و رسمی است و هیچ ردی از صمیمیت ندارد. دیگر نمی‌توانم دلش را به‌دست بیاورم. دل هرکس دیگری، واقعا هرکس دیگری را به سادگی می‌توانم ببرم به‌جز جین؛ دخترک محبوب و وفادار خودم.

شاید هم دارم او را به‌خاطر تمام بچه‌هایی که برایم دنیا آورده و بزرگ کرده، تنبیه می‌کنم. نَمممی‌دانم. به‌هرحال لابد یک راهی گیرمی‌آوریم و ردیفش می‌کنیم.

تعطیلات کریسمس از کیپ‌کاد به‌شدت متنفر بودم. آدم‌های خانه را دوست داشتم ولی از خود خانه متنفر بودم. دیگر دلم نمی‌خواهد آن‌جا زندگی کنم.

ازم دعوت کرده‌اند که دو سال دیگر همین‌جا درس بدهم که خب معنی‌اش این است که این کولی خسته در ۱۹۶۶، ۱۹۶۷ و حتی ۱۹۶۸ می‌تواند بدون نگرانی از پس زندگی‌اش بربیاید. من هم قبول کردم.

مارک اول تابستان از سوارث‌مور ـ سرافرازانه ـ انصراف می‌دهد و قرار است این‌جا ثبت‌نام کند. می‌خواهد برود یک جای بزرگ‌تر، جایی که دپارتمان فیلم و تئاتر و هنرهای زیبا و موسقی و فلان و بهمان داشته باشد؛ که خب ما داریم.

برای فرار از سوارث‌مور یک دلیل درخشان و کوبنده هم دارد: «سوارث‌مور یک انکوباتور داغ کوچک است که فقط نوزاد مرده پس می‌اندازد.» هاه! پسر خودم است.

 

  • ۲۵ نوامبر ۱۹۶۷

              ماساچوست
            به گیل گادوین

گیل عزیز،
دلم برای همه‌ی بچه‌ها تنگ شده اما کارم خیلی بهتر از قبل پیش می‌رود. رهاکردن کارگاه نویسندگی خیلی تصمیم عاقلانه‌ای بود. به نظرم سرمایه‌گذاری بی‌ثمری است.

آیا حاضری تن به سلیقه‌ی نازل همگانی بدهی تا کارهایت چاپ بشود؟ از عشق و خیانت و این‌ها بنویس. نوشتن برای مجله‌های خانوادگی زرد، هیچ هم وحشتناک نیست.

من دوازده‌سال آزگار کم‌و‌بیش از همین راه خودم را اداره کردم و هیچ هم شرمنده نیستم. به درک! اصلا آدم تعجب می‌کند که این روزها چه‌ چیزهایی می‌شود در همین مجلات زرد خانوادگی چاپ کرد. من شغل‌هایی صدهزارمرتبه بدتر از نوشتن برای این مجله‌ها داشته‌ام؛ مثل باقی مردم.

اما تو حتما می‌خواهی مثل یک قهرمان ـ مثل محمدعلی[کِلی]ـ در عرصه حاضر بشوی؛ نه؟ یک میان‌بر ساده و جادویی می‌خواهی که ناگهان همان‌قدر محبوب و معروف و قَدَر باشی؟ واقعا دلم می‌خواهد کمکت کنم.

من با یک مدادشمعی بزرگ سیاه می‌نویسم که توی مشت یک بچه‌ مهدکودکی شلخته و سربه‌هواست.

تو بیشتر به امپرسیونیست‌ها می‌مانی. اگر می‌خواهی کاری شبیه کارهای من بکنی، باید زندگی را جدی بگیری اما آدم‌های تویش را نه. آدم‌ها ابله‌اند و من این را از همان اولین لحظه‌ای که روی صحنه می‌روند می‌فهمم؛ لازم نیست به‌شان فرصت بدهم تا کم‌کم به‌ام ثابت کنند.

نویسنده‌ باید همه‌جا حاضر و ناظر باشد و نظر و زاویه‌ی دید مشخصی داشته باشد. بیشترِ زن‌ها زیرک‌تر، لطیف‌تر و مودب‌تر از آن هستند که این‌جوری به همه‌چیز ورود کنند.

تکرار می‌کنم: یک داستان عاشقانه بنویس؛ که داستان عاشقانه‌ی خوبی خواهد بود و خواهد فروخت. زندگی همین است!

منبع:همشهري داستان

کد خبر 286087

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha